۳ داستان از خداوندان ویشنو و شیوا
در اینجا سه داستان جالب از افسانههای مربوط به شیوا و ویشنو آورده شده است: زمانی که شیوا خانهاش را به ویشنو باخت، زمانی که ویشنو شیوا را «نجات داد» و در نهایت، داستانی تأثیرگذار از سرسپردگی ویشنو به شیوا.

شیوا و ویشنو – افسانهی بدرینات
افسانهای در مورد بدرینات وجود دارد. اینجا جاییست که شیوا و پارواتی زندگی میکردند. این مکان باشکوه در ارتفاع حدود ۳۰۴۸ متری در هیمالیا قرار دارد. روزی، نارادا نزد ویشنو رفت و گفت: «تو الگوی بدی برای بشریت هستی. تمام مدت روی آدیشِشا(مار کیهانی و بستر ویشنو) دراز کشیدهای، و همسرت، لاکشمی، مدام به تو خدمت میکند و تو را بیش از حد لوس کرده است. تو الگوی خوبی برای سایر موجودات روی این سیاره نیستی. برای تمام موجودات دیگر در آفرینش، باید کاری هدفمندتر انجام دهی.»
برای فرار از این انتقاد و همچنین کار کردن برای ارتقای خود، ویشنو به هیمالیا آمد تا مکانی مناسب برای انجام سادانا (تمرین معنوی) پیدا کند. او بدرینات را پیدا کرد، یک خانه کوچک زیبا که همهچیز دقیقاً به همان شکلی بود که او تصور میکرد باید باشد – مکانی ایدهآل برای سادانای او.
خانهای آنجا پیدا کرد و داخل آن شد. اما بعد متوجه شد که این محل زندگی شیواست – و آن مرد خطرناک است. اگر او عصبانی شود، از آن دست افرادی است که میتواند گلوی خود را نیز قطع کند، نه فقط گلوی شما. این مرد خیلی خطرناک است.
پس، ویشنو خود را به یک کودک کوچک تبدیل کرد و در مقابل خانه نشست. شیوا و پارواتی که برای قدم زدن به بیرون رفته بودند، به خانه برگشتند. وقتی برگشتند، کودک کوچکی در ورودی خانهی آنها در حال گریه کردن بود. با دیدن این کودک که از دل خود گریه میکرد، غریزه مادرانه پارواتی بیدار شد و او خواست تا کودک را در آغوش بگیرد. شیوا او را متوقف کرد و گفت: «به آن کودک دست نزن.» پارواتی پاسخ داد: «چقدر بیرحم. چطور میتوانی چنین چیزی بگویی؟»
شیوا گفت: «این کودک خوبی نیست. چرا تنهایی جلوی در خانه ما پیدایش شده؟ هیچ کس در اطراف نیست، هیچ رد پایی از والدین در برف نیست. این یک کودک نیست.» اما پارواتی گفت: «نه، اصلا! مادر درون من اجازه نمیدهد کودک را به این حال رها کنم،» و نوزاد را به داخل خانه برد. بچه خیلی راحت بود، روی بغلش نشسته بود و با خوشحالی به شیوا نگاه میکرد. شیوا از پیامد این کار آگاه بود، اما گفت: «خوب، ببینیم چه میشود.»
پارواتی کودک را آرام کرد و به او غذا داد، او را در خانه گذاشت و به همراه شیوا برای حمام کردن به چشمههای آب گرم نزدیک رفت. وقتی برگشتند دیدند درها از داخل قفل شده است. پارواتی متحیر بود. «کی در را بسته است؟» شیوا گفت: «گفتم که به این کودک دست نزن. تو کودک را به خانه آوردی و حالا او در را قفل کرده است.»
پارواتی گفت: «حالا باید چکار کنیم؟»
شیوا دو گزینه داشت: یکی این بود که همهچیز را در مقابل او بسوزاند. یکی دیگر این بود که فقط راه دیگری پیدا کند و برود. پس او گفت: «بیا برویم جای دیگری. چون این کودک عزیز توست، من نمیتوانم به او دست بزنم.»
اینطور بود که شیوا خانه خودش را از دست داد و شیوا و پارواتی به «مهاجران غیرقانونی» تبدیل شدند! آنها راه افتادند و دنبال یک مکان ایدهآل برای زندگی بودند و در نهایت در کدارنات ساکن شدند. شاید بپرسید، آیا او نمیدانست. بسیاری از چیزها را میدانید، اما هنوز اجازه میدهید که اتفاق بیفتند.
زمانی که ویشنو شیوا را «نجات داد»
در افسانههای یوگایی داستانهای زیادی دربارهی شفقت بیقیدوشرط شیوا و واکنش کودکانهاش به اشتیاق انسان وجود دارد. روزی، یک آسورا به نام گاجِندرا وجود داشت. گاجندرا ریاضتهای زیادی کشید و از شیوا امتیازی گرفت که هروقت او را صدا میکرد، شیوا با او باشد. با دیدن اینکه گاجندرا برای هرچیز کوچکی در زندگیاش نام شیوا را میبرد، نارادا، عارف همیشه بازیگوش سه جهان، کمی با گاجندرا شوخی کرد.
او به گاجندرا گفت: «چرا مدام شیوا را صدا میزنی؟ او به هر درخواست تو پاسخ میدهد. چرا از او نمیخواهی که فقط وارد وجود تو شود و همیشه در آنجا بماند تا همیشه مال تو باشد؟» گاجندرا فکر کرد که این ایده خوبی بود و بر این اساس شیوا را پرستش کرد. وقتی شیوا به او ظاهر شد، گفت: «تو باید در درون من بمانی. نباید جایی بروی.» شیوا در واکنش کودکانهاش به شکل یک لینگا وارد گاجندرا شد و در آنجا ماند.
سپس با گذشت زمان، کل کیهان شیوا را گم کرده بود. هیچکس نمیدانست او کجاست. تمام خدایان (دِواها) و گاناها شروع به جستجوی شیوا کردند. پس از جستجوهای فراوان، وقتی هیچکسی نتوانست بفهمد او کجاست، به نزد ویشنو رفتند تا راهحلی پیدا کنند. ویشنو به وضعیت نگاه کرد و گفت: «او در گاجندرا است.» سپس دِواها (خدایان) از او پرسیدند که چگونه میتوانند شیوا را از گاجندرا خارج کنند زیرا گاجندرا با حمل شیوا در درون خود جاودانه شده بود.
طبق معمول، ویشنو حقهای مناسب به ذهنش رسید. دِواها همانند مریدان شیوا لباس پوشیدند و به سرزمین گاجندرا آمدند و با سرسپردگی فراوان شروع به سرودن ستایشهای شیوا کردند. گاجندرا، که یک مرید بزرگ شیوا بود، از این افراد دعوت کرد تا به دربار او بیایند و در آنجا بخوانند و برقصند. این گروه از دِواها که به شکل مریدان شیوا لباس پوشیده بودند، آمدند و با احساسات فراوان و سرسپردگی زیاد برای شیوا خواندند، پرستش کردند و رقصیدند. شیوا که درون گاجندرا نشسته بود، نتوانست خود را کنترل کند و باید پاسخ میداد. پس شیوا گاجندرا را تکهتکه کرد و از او بیرون آمد!
سرسپردگی ویشنو به شیوا
شیوا هم توسط خدایان و هم توسط راکشاساها، هم توسط دِواها و هم توسط آسوراها، توسط بالاترینها و پایینترینها پرستش میشود - برای همه او خداوند است. ویشنو خود نیز شیوا را پرستش میکرد. یک داستان بسیار زیبا وجود دارد که نشان میدهد چگونه ویشنو مرید شیوا بود.
یک بار ویشنو به شیوا قول داد که ۱۰۰۸ نیلوفر آبی را به شیوا تقدیم کند. او به جستجوی گل نیلوفر رفت و پس از جست و جوی کل دنیا، تنها ۱۰۰۷ گل نیلوفر آبی پیدا کرد. یکی کم بود. او آمد و همهچیز را جلوی شیوا گذاشت. شیوا چشمانش را باز نکرد، فقط لبخند زد چون یکی کم است. سپس ویشنو گفت: «من به نام کامالا نایانا شناخته میشوم، یعنی خداوند چشمنیلوفری. چشمان من به زیبایی هر نیلوفر آبی است. پس یکی از چشمانم را تقدیم میکنم» و بلافاصله چشم راستش را بیرون آورد و روی لینگا گذاشت. شیوا از این نوع قربانی راضی شد و چاکرای معروف سودارشانا را به ویشتو عطا کرد.