ماجرای عاشقانه شیوا در جنوب هند
خیلیها از ماجرای عاشقانه شیوا در جنوب هند خبر ندارند که متأسفانه به موفقیت نرسید. با این حال، به شکلی دیگر به ثمر نشست و منجر به «کایلاش جنوب» شد. داستان از این قرار است.

سادگورو: پونیاکشی، زنی با درک عالی، یک پیشگو بود که در جنوبیترین نقطه شبهقاره هند زندگی میکرد. او اشتیاقی به شیوا پیدا کرد و آرزو داشت که بهعنوان همسرش دست او را بگیرد. او تصمیم گرفته بود که فقط با او ازدواج کند و نه با هیچکس دیگری. بنابراین پونیاکشی شروع به کار کرد تا خود را لایق و شایسته کند تا توجه شیوا را جلب کند. او هر لحظه از زندگیاش بهطور مطلق بر او متمرکز بود؛ سرسپردگی او از همه مرزها عبور کرد و ریاضتهایش از همه سطوح عقلانیت گذشت.
با دیدن شدت اشتیاق او، شفقت و عشق شیوا برانگیخته شد. او به عشق او پاسخ داد و مایل به ازدواج با او بود. اما جامعهای که پونیاکشی در آن زندگی میکرد نگران بود. آنها معتقد بودند که اگر پونیاکشی ازدواج کند، تواناییهایش برای پیشبینی آینده و محافظت و راهنمایی آنها را از دست خواهد داد. بنابراین آنها هر کاری که ممکن بود انجام دادند تا این ازدواج را متوقف کنند. اما هیچچیز نمیتوانست پونیاکشی را از عزم و ارادتش به شیوا دور کند.
شیوا با اشتیاق پاسخ داد و تاریخ عروسی او تعیین شد. او بهسمت جنوبیترین نقطه شبهقاره حرکت کرد. اما مردم جامعه او با ازدواج مخالف بودند، بنابراین به شیوا گفتند: «ای شیوا، اگر با او ازدواج کنی، تنها چشم بصیرتی که داریم را از دست خواهیم داد. لطفاً با او ازدواج نکن.» اما شیوا حال و حوصلهی شنیدن نداشت و به حرکت خود بهسمت عروسی ادامه داد.
بزرگان جامعه او را متوقف کردند و گفتند: «اگر این دختر را بهعنوان عروس خود میخواهی، چند شرط وجود دارد. باید مهریه ای به ما بپردازی.»
شیوا پرسید: «مهریه چیست؟ هرچه باشد، به شما پرداخت خواهم کرد.»
آنها سه چیز را به عنوان مهریه برای پونیاکشی به شیوا گفتند: «ما یک نیشکر بدون حلقه، یک برگ تنبول بدون رگبرگ و یک نارگیل بدون چشم میخواهیم. این مهریهای است که تو باید بپردازی.»
همه این چیزها غیرطبیعی هستند. نیشکر همیشه با حلقه است، هیچ برگ تنبول بدون رگبرگ وجود ندارد و هیچ نارگیلی نمیتواند بدون چشم باشد. این یک مهریه غیرممکن بود و راهی مطمئن برای متوقف کردن عروسی.
شیوا بهشدت به پونیاکشی علاقه داشت و میخواست به هر قیمتی با او ازدواج کند. پس او نیروی ماورایی و قابلیتهای جادوییاش را به کار گرفت و با شکستن قوانین طبیعت، هر سه شیء را خلق کرد. او اساسیترین قوانین طبیعت را شکست تا مهریهی ناعادلانه و غیرممکنی را که درخواست شده بود، برآورده کند. پس از برآورده کردن خواستههایشان، بهسمت عروسی به راه افتاد.
اما بزرگانِ جامعه یک شرط آخر برای شیوا گذاشتند. آنها گفتند: «باید قبل از اینکه فردا خورشید طلوع کند ازدواج کنی. اگر دیر کنی، نمیتوانی با دختر ازدواج کنی.»
با شنیدن این، شیوا بهسمت جنوبیترین نقطه کشور شتافت. او با سرعت زیادی فاصله را طی کرد و مطمئن بود که بهموقع به پونیاکشی خواهد رسید. بزرگان جامعه دیدند که شیوا بر همه شرایط غیرممکنی که تعیین کرده بودند غلبه میکند و قولش به پونیاکشی را عملی خواهد کرد. آنها واقعاً نگران بودند.
همانطور که شیوا در سفرش عجله داشت، به مکانی رسید که امروزه به نام سوچیندرام شناخته میشود و تنها چند کیلومتر با محل عروسی فاصله داشت. او دید که خورشید بالا میآید! باورش نمیشد. در مأموریتش شکست خورده بود! اما در واقع این بزرگان جامعه بودند که آخرین حقه خود را اجرا کردند؛ آنها تصمیم گرفتند که یک طلوع خورشید جعلی ایجاد کنند. آنها تپه بزرگی از کافور را جمع کردند و آن را به آتش کشیدند. کافور چنان روشن و شدید میسوخت که وقتی شیوا آن را از دور دید، فکر کرد خورشید در حال طلوع است و در مأموریتش شکست خورده است. او خیلی نزدیک بود - فقط چند کیلومتر مانده بود - اما فریب خورد و فکر کرد که وقت تمام شده و نتوانسته به قولش به پونیاکشی عمل کند.
پونیاکشی در حال آماده شدن برای عروسی باشکوهش با شیوا بود، کاملاً بیخبر از تلاشهای جامعهاش برای خراب کردن عروسی. وقتی طلوع واقعی خورشید در افق پدیدار شد، او فهمید که شیوا نمیآید. او خشمگین شد. با لگد همه کوزههایی را که پر از غذای آماده شده برای جشن بود شکست و با خشم شدید به لبه سرزمین رفت و آنجا ایستاد. پونیاکشی یک یوگینی کامل بود و در همان لبه شبه قاره ایستاد و بدنش را ترک کرد. حتی امروز هم معبدی در نقطهای که او بدنش را ترک کرد وجود دارد؛ آن مکان به نام کانیاکوماری شناخته میشود.
شیوا فکر میکرد پونیاکشی را ناامید کرده و از خودش بسیار دلسرد و ناامید بود. او برگشت و شروع به راه رفتن کرد. اما به دلیل خشمی که در درونش بود، به مکانی نیاز داشت تا بنشیند و اندوه خود را فروبنشاند. پس به کوه ولیانگیری رفت و روی قله نشست. او در حالت سرمستی یا مراقبه ننشست. او در نوعی اندوه و خشم نسبت به خودش نشست. او مدت قابل توجهی آنجا ماند و کوه، انرژی او را جذب کرد که با هر جای دیگری بسیار بسیار متفاوت است.
بهطور سنتی، هر مکانی که شیوا برای مدتی در آن میماند کایلاش نامیده میشد. پس این کوه، کایلاش جنوب نامیده میشود. از نظر ارتفاع و رنگ، و احتمالاً عظمت، ولیانگیری قابل مقایسه با کایلاش در هیمالیا نیست، اما از نظر قدرت، زیبایی و تقدّس، کمتر از آن نیست. هزاران سال است که بسیاری از حکیمان، یوگیها و عارفان از این کوه بالا رفتهاند. کوه ولیانگیری شاهد حجم خارقالعادهای از کارهای عرفانی بوده است. موجودات بسیاری این کوه را پیمودهاند؛ مردانی که با چنان فیض و وقاری زندگی میکردند که خدایان به آنها حسادت میکردند. این موجودات بزرگ اجازه دادند که این کوه آنچه را که آنها میدانستند جذب کند، و این دانش هرگز از میان نخواهد رفت.